من از غربی ترین سمت فرات غم تورا دیدم
و با اعجاز چشمانت به سوی عشق چرخیدم
مرا گفتند لب تر کن وفا نادیده می گیرد
بیاد نسترنهایت چو زلف بید لرزیدم
درین مرداب بی مهری به جان تو که دلگیرم
ازاغوش پراز مهرت مکن ای یار نومیدم
بیا تا روی دستانت برآرم آخرین دم را
که من معنای الا را به دامان تو فهمیدم
غریب افتادهام اینک غروبم را تماشا کن
من از روز ازل خود را به چشمان تو بخشیدم
زتو ای قبله ی عشقم؛هزاران عذر می خواهم
اگر در آسمان تو، شب آخر نتابیدم